کد مطلب:166221 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:261

شهادت قاسم بن حسن
92) ابومخنف گفت: سلیمان بن ابی راشد از حمید بن مسلم نقل كرد: حوانی شمشیر بدست به سوی ما آمد كه چهره او همچون ماه بود. پیراهن و شلوار و نعلینی به تن داشت كه بند یكی از نعلینها بریده بود. فراموش نمی كنم كه آن نعلین بند بریده در پای چپ او بود. عمرو بن سعد بن نفیل ازدی به من گفت: به خدا قسم با قدرت به او حمله خواهم كرد. به او گفتم: سبحان اللَّه! چرا می خواهی چنین كنی؟ كسانی كه می بینی آنها را محاصره كرده اند بجای تو او را می كشند. وی گفت: به خدا قسم به او حمله خواهم كرد. پس حمله كرد و تا سر او را با شمشیر نزد برنگشت. جوان با صورت به زمین افتاد و گفت: ای عمو! راوی گفت: حسین به او خیره شده بود. سپس همچون شیر خشمگینی حمله كرد و شمشیری به سوی عمرو رها كرد او دست خود را جلو آورد كه از مرفق جدا شد. عمرو فریاد كشید و حسین از او دور شد. سواران كوفی حمله كردند تا عمرو را از دست حسین نجات دهند عمرو به سینه ی اسبان برخورد كرد و زیر سم آنها لگدكوب شد و جان داد. گرد و غبار فرونشست. حسین را دیدم كه بر بالای سر آن پسر ایستاده بود و او پای خود را به زمین می كوبید و حسین می گفت: از رحمت خدا دور باد قومی كه تو را كشتند. روز قیامت جدّ تو دشمن ایشان باشد! سپس گفت: به خدا سوگند چقدر برای عمویت دردناك است كه او را می خوانی ولی پاسخی از او نمی شنوی یا جواب می دهد ولی نفعی برای تو ندارد. به خدا قسم كه دشمنان عمویت بسیار و یارانش اندكند. آنگاه حسین


او را برداشت؛ به یاد دارم كه پاهای این جوان بر زمین كشیده می شد و حسین سینه اش را بر سینه خود نهاده بود.

راوی گفت: با خود گفتم: با او چه خواهد كرد! او را برد و كنار پسرش علی اكبر و دیگر كشته های اهل بیت قرار داد پرسیدم كه این جوان كیست؟ گفته شد: او قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب است.

راوی گفت: حسین مدت زمان زیادی از روز را درنگ كرد و هر مردی كه به طرف او می رفت باز می گشت زیرا مایل نبود كه گناه بزرگ كشتن او را عهده دار شود.

راوی گفت: مردی از قبیله كنده به نام مالك بن نسیر از طایفه بنی بدّاء آمد و با شمشیر ضربه ای به سر حسین زد. او كلاه بر سر داشت. كلاه پاره شده و شمشیر به سر او برخورد كرد خون جاری و كلاه پر از خون شد. حسین گفت: دستمزد این كارت را هرگز نخورده و نخواهی نوشید خدا تو را ستمگران محشور كند! حسین كلاه را برداشت و كلاه دیگری گرفت و بر سر نهاد و عمامه پیچید، او خسته و درهم شكسته بود. مرد كندی آمد و كلاه او را كه از خز بود برداشت و نزد همسرش ام عبداللَّه دختر حر و خواهر حسین بن حر بدّیّ رفت كه كلاه خونین را بشوید، زنش گفت: به یغما رفته ی پسر دختر پیامبر (ص) را به خانه من می آوری؟! آن را از اینجا ببر. یاران كندی گفتند: وی پیوسته فقیر و بخت برگشته بود تا مرد.

راوی گفت: هنگامی كه حسین نشست كودكش را نزد او آوردند وی او را در دامان خود نشاند. عده ای پنداشته اند آن كودك عبداللَّه بن حسین بود.

93)ابومخنف گفت: عقبة بن بشیر اسدی نقل كرد: ابوجعفر محمد بن علی بن حسین به من گفت: ای بنی اسد ما خونی به گردن شما داریم. گفتم: ای اباجعفر خدایت رحمت كند گناه من در این مورد چیست؟ كدام خون؟ وی گفت: كودك حسین را نزد او بردند و در آغوش پدر بود، كه ناگهان یكی از شما با پرتاب تیری او را كشت. حسین دست خود را از خون او پركرده و بر زمین ریخت سپس گفت: خدایا اگر از آسمان یاری خود را از ما دریغ داشته ای پس این خون را سبب خیر و نیكی قرار ده و انتقام ما را از این ستمگران بستان.

راوی گفت: عبداللَّه بن عقبة الغنوی با پرتاب تیری به سوی ابابكر بن حسین بن علی او را


كشت. در همین مورد ابن ابی عقب شاعر می گوید:

در میان قبیله ی غنی قطره ای از خون ماست.

و قبیله ی اسد نیز خون دیگری را به گردن و یاد خود خواهد داشت.

راوی گفت: مردم پنداشتند كه عباس بت علی به برادران تنی خود عبداللَّه، جعفر و عثمان گفت ای برادرانم به پیش تازید تا من وارث شما شوم. زیرا شما فرزندی ندارید. بروید و كشته شوید. هانی بن ثبیت حضرمی با حمله به عبداللَّه بن علی بن ابی طالب او را كشت. سپس جعفر بن علی را كشته و سر او را آورد. خولی بن یزید اصبحی تیری به عثمان بن علی بن ابی طالب زد. آنگاه مردی از قبیله ی بنی ابان بن دارم او را كشته و سرش را آورد.

94) ابومخنف گفت: شمر بن ذی الجوشن با ده نفر از پیادگان اهل كوفه به طرف خیمه ی حسین رفت. حسین نیز به طرف شمر حركت كرد ولی دشمن میان او و خیمه ایستاد و فاصله انداخت. حسین گفت: وای بر شما! اگر دین ندارید و از روز معاد نمی ترسید، پس در كار دنیایتان آزاده و شرافتمند باشید. ای مردم؛ اثاثیه و خاندان مرا از دست اوباشان و نادانانتان حفظ كنید. شمر بن ذی الجوشن گفت: حق با تو است ای پسر فاطمه. راوی گفت: شمر با پیادگان از جمله: ابوالجنوب عبدالرحمن بن جعفی، قثعم بن عمرو بن یزید جعفی، صالح بن وهب یزنی، و خولی بن یزید اصبحی كه آنان را به جنگ با حسین ترغیب می كرد، كنار ابی الجنوب كه كاملاً مسلح بود آمد و گفت: به سوی او برو. ابوالجنوب گفت:چرا خود به طرف حسین نمی روی؟ شمر گفت: با من گستاخانه صحبت می كنی؟ او نیز گفت: تو نیز با من چنین می كنی؟ آنگاه به یكدیگر دشنام دادند. ابوالجنوب كه مرد شجاعی بود، گفت: سوگند به خدا دوست داشتم این نیزه را در چشمت فروكنم. شمر از فرمانی كه داده بود منصرف شد و گفت: به خدا قسم اگر می توانستم به تو آسیبی برسانم مطمئناً چنین می كردم.

راوی گفت: سپس شمر با پیادگانش به سوی حسین رفت. حسین حمله كرد و آنها را عقب راند ولی ایشان مجدداً او را محاصره كردند. جوانی از خاندان حسین قصد رفتن نزد حسین داشت. زینب خواست او را مانع شود. حسین نیز به خواهر گفت: او را نگاه دار. اما پسر از این كار سرپیچید و به سرعت نزد حسین رفته و در كنار او ایستاد. راوی گفت: بحر بن كعب بن عبیداللَّه از قبیله ی بنی تیم اللَّه بن ثعلبة بن عكابه شمشیری به سوی


حسین حواله كرد. جوان گفت: ای خبیث زاده، می خواهی عموی مرا بكشی؟ بحر شمشیر را به سوی او رها كرد. جوان دست خود را سپر كرد و ضربه شمشیر دست را قطع و به پوست آویزان نمود. جوان بانگ بر آورد و شیون كرد! حسین او را به سینه خود گرفت و گفت: ای پسر برادرم، بر این ضربت صبر كن و آنرا جزء نیكی های خود بدان. خداوند تو را به پدران نیكوكارت رسول خدا (ص)، علی بن ابی طالب، حمزه، جعفر و حسن بن علی كه درود خدا بر همه ی ایشان باد، ملحق می كند.

95) ابومخنف گفت: سلیمان بن ابی راشد از حمید بن مسلم نقل كرد: شنیدم حسین آن روز می گفت: خدایا؛ باران را از ایشان دریغ كن، نعمتهای زمین را به ایشان مده، خدایا اگر چند صباحی به ایشان نعمت می دهی لكن آنان را به پراكندگی و تفرقه دچار كن كه به گروه های مختلف تقسیم شوند و والیان را هرگز از ایشان خشنود مكن، زیرا آنها از ما یاری خواستند ولی تاختند و ما را كشتند.

راوی گفت: حسین به پیادگان حمله كرد و آنان را عقب راند و وقتی سه یا چهار نفر از یارانش باقی مانده بود تقاضا كرد كه شلوار سخت باف درخشان یمنی برای او بیاورند. آنگاه آنرا پاره كرد تا پس از مرگ از تنش بیرون نیاورند. بعضی از یارانش گفتند: بهتر است كه زیر آن شلوار كوتاهی بپوشی. حسین گفت: این لباس خواری است و شایسته نیست آنرا بپوشم.

راوی گفت: هنگامی كه حسین كشته شد، بحر بن كعب این شلوار را ربود.

96) ابومخنف گفت: عمرو بن شعیب برای من به نقل از محمد بن عبدالرحمن نقل كرد: كه دستان بحر بن كعب در زمستان عرق می كرد و در تابستان همچون چوب خشك می شد.